جهان گرفتار جنونی ادواری میشود
وقتی
به اوازی پرنده ای را
معتاد میکنند
به لبخندی شاعری را...
جاویدان رافی
#شاعر گلوی خاطره اش زخمی است...
جهان گرفتار جنونی ادواری میشود
وقتی
به اوازی پرنده ای را
معتاد میکنند
به لبخندی شاعری را...
جاویدان رافی
#شاعر گلوی خاطره اش زخمی است...
عجیب نیست بیش از ۴۲۰۰۰نفر بازدید کننده ! ولی تعداد کسانی که شعر ونوشته هاتو میخونن ونظر میدن کمتر از انگشتان یک دست باشه ؟؟
شما جز کدام دسته اید اقلیت بسیار کوچک فعال که بسیار خوشحالم که هستند ودوستدارشان.. یا اکثریت رهگذر و عابران سکوت و تماشا ؟
ردپایی در این صفحه از خود به جا بگذارید به یادگار ...باشد روزی که نه من باشم و نه تو و آیندگانی که اینجا می آیند بدانند که من بودم و تو نیز ...!باشد روزی که ...برقرار باشید به مهر و دوستی که یگانه است ، باقی بقایتان.
دوستدار :جاویدان
تو را پوتین به پوتین چکمه های روس له کردند
تو را در چشم های خیس اقیانوس له کردند
نفهمیدی سرت را روی دار گریه ها بردند
نفهمیدی تو را در آخرین کابوس له کردند
سکوت قریه یعنی مرگ گاو مش حسن ;یعنی
تو را در کوچه ها با مرگ هر فانوس له کردند
تو را ای نسل رو به انقراض از عشق! دزدیدند
دهانت دوخته در بند دقیانوس له کردند
تو را چون برده ای در خلسه حمام فین کشتند
تو را در وحشت پس کوچه های طوس له کردند
هوا از سینه لکاته ها ی شهر می نوشد
تو را من را زمین را گر چه نامحسوس له کردند
تو را از خاوران تا بهت سنگین امیر اباد
تو را با گریه ازتجریش تا مخصوص له کردند
خیال شهر پر از پیشگو های دم مرگ است
که مشهورند از بس نوستراداموس له کردند
شبی در ماه هشتم روز هشتم سال هشتم بود
خدا را با اشارتهای اختاپوس له کردند
✍️«جاویدان رافی »
اینستاگرام :javidanrafi_poem@
تلگرام javidanrafipoem@
"شاعر بودن یعنی انسان بودن"
بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد!
یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند؛ بعد تمام میشود، دو مرتبه میشوند یک آدم حریصِ شکموی ظالمِ تنگ فکرِ حسودِ حقیر!
خب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و فریاد راه میاندازند –یعنی در شعرها و «مقاله»هایشان– من تنفرم میگیرد و باورم نمیشود که راست میگویند!
میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند. بگذریم...
فکر میکنم کسی که کار هنری میکند، باید اول خودش را بسازد و کامل کند، بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد»
از مصاحبه #فروغ_فرخزاد/
آرش ـ تیر ۱۳۴۳
اینستاjavidanrafi_poem@
تلگرام : javidanrafipoem@
خورشید تا روانه آنسوی جاده شد
در اول نگاه تو دنیا پیاده شد
این حجم گرد و خاک معلق در آسمان
با اولین گناه تو دارالعباده شد
ماه از میان چشم تو در آسمان نشست
خورشید از دو چشم قشنگ تو زاده شد
رگ دوخت ایزد از نفس شعر بر تنت
جاری شد عشق توی وجود تو باده شد
تا غنچه غنچه سرخ لبت باز شد جهان
آری ..جهان و هر چه در آن بی اراده شد
«زن »اسم اعظم شب شوق فرشتگان
تا جان گرفت آمد و بر تو نهاده شد..
✍️جاویدان رافی
T.me/javidanrafipoem
اگر "قاجار" با "روس" اینچنین بیجا نمی کردند
#تفاهم_نامه_موی_تو را امضا نمی کردند
اگر خنجر به مویت گردنت را با گیوتینها
جدا از پیکرت آن چهره زیبا نمی کردند
اگر شمشیرهای خون کُش قوم عرب در تو
#مزامیر_قرون را واجب الاجرا نمی کردند
دو تا چشم سیاه شاد و مستت در شب شمشیر
بساط اشک را در شوشتر برپا نمی کردند
غم حجاج یوسف های جاهل را نمی خوردند
سر خون گریه ات بر دارها بالا نمی کردند
شبی تاتارها در #زمهریر_سرد_بی_مهری
به مویت قیچی و از شاخه ات گل وا نمی کردند
نشابوری ترین آواز ها در سینه می مردند
قبور شادیاخت را اگر پیدا نمی کردند
اگر ها و مگرهای فراوان مرهم من نیست
#که_آه_بی_اثر_را_کاشکی_معنا_نمیکردند
وطن ! والا پلنگ سرکش مغرور تن زخمی
اگر گل زخمهات این اشک را دریا نمی کردند
هنوز اندازه هایت از حد خیاط بیرون بود
لباست را به قد دیگری همپا نمی کردند
پلنگی بود خوی مردمت مغرور و طغیانگر
#قناعت_به_شکوه_گربه_ای_رعنا_نمی_کردند
✍️#جاویدان_رافی
T.me//javidanrafipoem
#روسیه_بزرگترین_دشمن_ایران
#گلستان
#ترکمانچای
#آخال
#قیام_مشروطه
#مجلس_شورای_ملی
#دو_قرن_خیانت_روسها
#تجزیه_ایران
با هم باشید،اما بگذارید در با هم بودن شما فاصله ای باشد
و بگذارید نسیم در میان شما بوزد
یکدیگر را دوست بدارید،
اما از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید
بگذارید عشق ،جایی،در ساحل روحتان باشد
پیمانه های یکدیگر را پر کنید،اما از یک پیمانه ننوشید
از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید،اما از یک قرص نان نخورید
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید،اما
به حریم تنهایی یکدیگر تجاوز نکنید
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم اما با یک نوا مترنٌم میشوند
قلبهایتان را به هم هدیه کنید،اما یکدیگر را به اسارت در نیاورید،
زیرا تنها دستان زندگی است که بر قلبهای شما حاکم است
در کنار یکدیگر باشید،اما نه چندان نزدیک،
زیرا ستونهای معبد، دور از هم قرار دارند
و درخت بلوط و سرو در سایه یکدیگر رشد نمیکنند
#جبران_خلیل_جبران
https://t.me/javidanrafipoem
برف می بارد و قشلاق برایم خوب است
نان داغ و جگر داغ برایم خوب است
برکه ای یخ زده در قطب شمالم که هنوز
رقص در ظهر تنی داغ برایم خوب است
پرم از حسرت پاییز که با هر برگش
ریختن روی تن باغ برایم خوب است
مثل یک حس سگی از همه دلگیرم و باز
از کرامات تو اخلاق برایم خوب است
راه ; تاریک و من آن پای به سنگ آمده ام
"چ" چسبیده سر راغ برایم خوب است
رود سرخورده ام از سنگ ترین حادثه ها
روی دشت تنت اتراق برایم خوب است
خط افسرده خطاطم و حالم خوش نیست
نستعلیق سر و ساق برایم خوب است
خسته از خالق و مخلوق به تنگ آمده ام
خلق یک صحنه خلاق برایم خوب است ...
جاویدان رافی
Https://t.me/javidanrafipoem
و بعد از تو من با خودم بد شدم
خودم ایستادم خودم رد شدم
زمین لرزه پر کرد روح مرا
دچار گسلهای ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنون
مسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودم
دو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خورد
که در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شود
خودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشد
تو رفتی و من با خودم بد شدم ...
..
.
جاویدان رافی
و دفتر تلفن ؛اسم دختری که نبود
کنار دست دلم دست دیگری که نبود
کنار ساحل و من قصه میزنم در او
دو چشم بسته به یاد همان پری که نبود
هزار تا در بسته یکی یکی وا شد
و در زدم به دری که ...همان دری که نبود
پری پرید و پرش توی آسمان گم شد
به جا گذاشت جنون مصوری که نبود
سکوت حوصله می سوخت مرگ می خندید
به روزهای سیاه پر از پری که نبود
به راه افتادم آسمان ابری و بغض
و توی دستم گلهای پرپری که نبود
تو گفته بودی از مرگ تا تو راهی نیست
و حرفهای تو صد حیف سرسری که نبود
دوتا پرنده دو تا بال تا پریدن تا ..
پری نبود و تو جمع مکسری که نبود
و مرد رفت و خودش را به دار شب آویخت
ودست زد به ضریح مطهری که نبود
جاویدان رافی
کسی که با تو سر خم نشسته مرتد نیست
که مثل چشم تو در ساقیان سرآمد نیست
چه دوزخی چه بهشتی که در همه حالات
کسی که شاعر چشم تو شد مردد نیست
تو را به بوسه قسم دادمت نپرهیزی
که جمع بوسه و پرهیز با تو مفرد نیست
تو آتشی و تنت گرمخانه غزل است
جهان با تو مرا می جهنّمد بد نیست ...
جاویدان رافی
"مشروطه ام با صورتی زخمی"
بر دستهایم رفته تابوتی
از شوش تا بالای امجد را
که می کشد هر روز بر دوشم
تهران بی سردار اسعد را
تهران بی فاتح که غم دارد
از باغ فاتح تا شکار شیر
از زهر پیکان تا شب خرم
از زخم کاوه تا شب زنجیر
از گریه هر شوش در شیشه
از خواب هر خرگوش در طوفان
از ذلت هر موج در خشکی
از حسرت هر رقص در باران
از گشتن بیهوده در بلوار
تا گشتن بیهوده در لاله
از مردن بیهوده بر دیوار
تا کشتن بیهوده در چاله
از وعده های پوچ و چشم لوچ
از زهر های چشم و گوش کر
از این تریبونهای وحشی در
تهران پا در جنگ بی سنگر
بغض "بهار"م در وطن خواهی
شور "مصدق" در بد آوردن
دست"مظفرخان قاجاری"
در پوچهای ممتد آوردن
تندیسی از رنج "رضاخانم "
بر سر در میدان ازادی
وقتی حلالم کردی و رفتی
وقتی مرا از دست میدادی
یک دستخط_ بی مهر و امضایم
بر سینه تلخ بهارستان
از مجلس شورای ملی تا
تابوت ملی در مزارستان
این عاقبت میزاد آن أف را
بنداز بر هر صورتی تف را
امروز باید دید شاید باز
خشم پسرهای لیاخوف را
ستار مجروحم که ایران را
خونم که شستم هر خیابان را
در چشم های توپچی اشکم
افتادنم از پای تهران را
تیرم که در هر گوش شلیکم
خارم که از هر چشم بر پایم
شیرم که بی یال و دم افتادم
شورم که شیرین نیست رویایم
قندیل های روشن دردم
ناساز در سوز سمورستان
بر دستهای کهنه تابوتی
در رفت و آمد سوی گورستان
کابوس خندیدن به گور خویش
بر پله های سینما رکسم
من ان نگهبانم که خواب افتاد
هر شب در اتش زیست کانکسم
پشت سر من حرف بسیار است
با دشمنانی متحد هر شب
تاریخِ مشکوکم به تحریفش
در دستهای معتضد هر شب
در خنده هایم غرق میکردم
بار هزاران کشتی از غم را
در من کسی هر روز قی می کرد
ترس از جهان بی تو باشم را
باید تو را هر روز در خواب و
بیداری ام تکرار می کردم
خوابت نمی برد و تو را هرشب
از خواب بد بیدار می کردم
ای شهریار شهر سنگستان
دنیا تو را مظنون صدا می کرد
معلوم شد اما نخواهد شد
محکوم... آنکه خون به پا می کرد
ایران بعد از سینما رکسم
ترکم کنی آدم نخواهم شد
مشروطه ام با صورتی زخمی
از خوابهایت کم نخواهم شد...
#شهریار شهر سنگستان:از فریاد در تداوم :مهدی اخوان ثالث
#جاویدان_رافی
ملالی نیست
از حال دلت
با ما سوالی نیست
که هر سطری از این اندوه امروز از تو خالی نیست
تو در من
با من
از من زیست داری _بی منی هر چند_
من از بس با تو با خود نیستم
اما ملالی نیست
جاویدان رافی
@javidanrafi
هوا ابری و باران در مصاف و باد در راه است
چه اوضاع عجیبی بختمان امروز کوتاه است
به دریا داده دل را وحشت از طوفان و سرما نیست
چراغ خانه خاموش است و ماه قریه در چاه است
برعد ای اسمان _زخم دل این جاشوانی که
نگاشان مرهم زخم تو در شبهای بی ماه است
به کوهی پشت دارد غیرت شیران ابادی
که طوفان پیش عزم مردهای قریه چون کاه است
پس از رقص زمین سرهای یاران برزمین دیدم
جنون رنج را در دامن این سرزمین دیدم
هراس از دره کفتارها و شهر ماران نیست
هراس از اتش سرد زمستان پشت یک آه است
مزن خود را به خواب ابلیس ادم روی ادم کش
که هر جا ظالمی خفته است از تقدیر اگاه است
برعد ای اسمان خفته از دیروزها _وقتِ
فرود اوردن شمشیر بر سرهای خودخواه است
دعا کردند و دستی برنیامد ...شیخ اما گفت
خدای خیل تیپا خورده با ما نیز همراه است!!
وزیر از اسب خود افتاد و وقت مرگ با خود گفت
که این تاوان نقض اخرین فرمان یک شاه است!
#جاویدان_رافی
...از عشق ..;:راستش می خواستم راجع به خیلی از اتفاق های خوب و بدی که دور و بر ما میفته مطلبی رو قلمی کنم اما دریغ که هر چی بیشتر نگاه کردم کمتر خبر خوب و ارامش بخشی یافتم... اگر از لبخندهای زورکی فاکتور بگیرم هر چه اینروز ها می بینیم معمولا غم انگیزتر از ان است که _عشق را به خیل بشر یاداوری کند_ عفریت جنگ و خشونت و دلواپسی برای فردا از هر طرف چنگال خودش رو توی گلوی دنیا فرو کرده و رمقی برای خندیدن از ته دل باقی نگذاشته ..ادمها هر روز بیشتر به هم بی اعتماد میشن و فاصله تقدیر مقدر روابط سرد انسان معاصره ...همه دنبال گمشده ناشناسی هستند که گویا هر چه بیشتر می جویندش از او دورتر میشوند دور شدن از هم عاقبتی هست که اداره کنندگان دنیای امروز یعنی اهل سیاست دنیا و تشنگان قدرت در مبارزه همیشگی و بی فرجام میان جهل و آگاهی سعی میکنند به انسان معاصر تقدیم کنند و ما مردم مثل ادمهای کوکی و عروسکهای خیمه شب بازی به شدت همسان با این روند دهشتناک در حرکتیم ...سفری وارونه از عشق و دوستی به سوی فاصله و تنفر ...به سوی تنهاتر شدن در حضور تن ها !...کاشا که عشق بانی خیر بشر شود
غزلی تقدیم شما که چند سال پیش سروده شده اما جایی منتشر نشده بود ...شادمان باشید از ترنم عشق
ای کشف بی اجازه نوع بشر بغل
پایان خیر قصه اندوه و شر بغل
صلح عمیق عقل و جنون در جمیع شهر
تزریق عشق در رگ خواب بشر بغل
سقف ستاره بر سر اوقات بی خیال
احساس امن در دل تنگ خطر بغل
کبریت گرم و روشن شب های بی چراغ
تابیده در سیاهی شب بیشتر بغل
در مادر از تنانگی ات شور ریخته
رقصیده بر شکنجه روح پدر بغل
ای عشق ای تحملت از گریه بیشتر
تکثیر توست خنده زدن توی هر بغل
##
تو آخرین امید به دریا رسیدنی
من را بگیر تنگ تر از بوسه در بغل
#جاویدان_رافی
گاهی دلم می خواهد
سفری اکتشافی باشم به قطب
که هیچ بهانه ای نمی تواند آنرا لغو کند
گاهی می خواهم هواپیمایی باشم
که این همه ادم را ترک می کند
به دوردست های خالی از سکنه
و مرا با خود می برد
و می برد مرا با خود
که گاهی دلم می خواهد خلبانی باشم
پریده از آسمان همین تهران
که هیچ به پشت سرش فکر هم نمی کند
و دلش نمی سوزد وقتی سوخت هواپیمایش
در آخرین نقطه بی برگشت تمام می شود
و می خواهد دریاچه ای باشد کوچک
وقتی "سقوط" دنبال بالشی برای نمردن سر از آخرین نقطه زمین در آورده است
گاهی می خواهم شفقی قطبی باشم
که هفت رنگ لبخند به لبهای آخرین خلبان گمشده در آخرین دقایق هستی می نشاند
وقتی اذوقه اش تمام می شود
و توله گرگ ها و خرس ها را عاشق خود می کند
گاهی دلم می خواهد در اخرین دقیقه بی روح دختری اسکیمو باشی که بلد است چطور یک خلبان را زنده از دهان خرسهای قطبی در بیاورد...
تا هر روز دود نشوم
و از دودکش کلبه آخرین اسکیموی غیر بومی در گوشه غم انگیزی از تهران بیرون نزنم ...
جاویدان رافی