رفتنت چشم مرا
رفتنت چشم مرا حتی اگر تر کرده باشد
حال من را بیشتر از پیش بدتر کرده باشد
دل، همین وحشی دست اموز چشمت در جهنم
با غمت اینروزها را بی چرا سرکرده باشد
یا همین شاخه گل خشکیده در کابوس گلدان
رفتنت را بی چرا در بی چرا تر کرده باشد
خنده بر لب کرده ام جراحی و میخندم اری
تا غمم را خنده هایم خانه پرور کرده با شد
در درونم اتشی میسوزد اما ریشخندم
بر جهانی که جهنم را مقرر کرده باشد
کلبه ای هستم پر از حس بد متروکه بودن
که وجودش را تب جنگل مسخر باشد
شاخه ای از یک درخت رو به نابودی که اشکش
ساقه خشکیده ا ش را در خزان تر کرده باشد
سخت دلتنگم شبیه مادر پیری که غم را
در غم نادیدن فرزند باور کرده باشد
دیدن این روسری بی عطر مویت می غمد تا
درد را در سینه شاعر مکرر کرده باشد
کاش برگردی شبی با شور شعر امیزت ای گل
تا خیابان کوچه را
غرق صنوبر کرده باشد...
جاویدان رافی