ای نیش لبت نوش ترین لب زدگیها
"استاد°تمام" همه عقرب زدگیها
بیدارترین مردم شهرم چو بیایی
جغدی که پرم از هوس شب زدگیها
هر گوشه ای از هرم تنت دایره ای که
نیم آمده در بحر محدب زدگیها
لب در لب و رخ در رخ و و از حاصل این ضرب
منها شده از ما غم مضرب زدگیها
پرهیز کن از این همه پرهیز و بیامیز
با من که پرم از همه مکتب زدگیها
آغوش تو آرام ترین جای جهان است
لبریزم و میریزم از این تب زدگیها...
.
جاویدان رافی
رفتنت چشم مرا حتی اگر تر کرده باشد
حال من را بیشتر از پیش بدتر کرده باشد
دل، همین وحشی دست اموز چشمت در جهنم
با غمت اینروزها را بی چرا سرکرده باشد
یا همین شاخه گل خشکیده در کابوس گلدان
رفتنت را بی چرا در بی چرا تر کرده باشد
خنده بر لب کرده ام جراحی و میخندم اری
تا غمم را خنده هایم خانه پرور کرده با شد
در درونم اتشی میسوزد اما ریشخندم
بر جهانی که جهنم را مقرر کرده باشد
کلبه ای هستم پر از حس بد متروکه بودن
که وجودش را تب جنگل مسخر باشد
شاخه ای از یک درخت رو به نابودی که اشکش
ساقه خشکیده ا ش را در خزان تر کرده باشد
سخت دلتنگم شبیه مادر پیری که غم را
در غم نادیدن فرزند باور کرده باشد
دیدن این روسری بی عطر مویت می غمد تا
درد را در سینه شاعر مکرر کرده باشد
کاش برگردی شبی با شور شعر امیزت ای گل
تا خیابان کوچه را
غرق صنوبر کرده باشد...
جاویدان رافی
کوچه بگذار تماشا کنمت بعد برو
خوب در خاطره برپا کنمت بعد برو
زاده شهر جنون شمس اساطیری من
صبر کن حل معما کنمت بعد برو
میروی دلهره میریزد از این ثانیه ها
نیروانایم و بودا کنمت بعد برو
صبر کن تا که در اعماق کویری خودم
مثل یک غنچه شکوفا کنمت بعد برو
تا بیایی همه ثانیه ها بیکارند
خوب بگذار تماشا کنمت بعد برو
جاویدان رافی ۱۳۸۱
یخ زدم مثل آدمی برفی در عبور از شبی زمستانی
این منم مرد ساده ای با این دستهای سیاه سیمانی
روبرو داد میکشد طوفان پشت سر بادها که میگریند
به درک! از دلم چه میگویی این دل ناگزیر طوفانی
جمع کردم برای خود یک مشت ابرهای بهاری از چشمت
خیس خیسم ولی عجب حالی است زندگی در هوای بارانی
دوستان عزیز من حالا دو کبوتر دو دانه گنجشکند
گریه ام را کسی نمیبیند وقت فواره و غزلخوانی
گفتم از سیب میشود اغاز , پرسه در باغ ارزوهایم
یک سبد سیب سرخ اوردی گفتی این هم دو سیب حیرانی!
طفره رفتی و بی صدا گفتی:آنطرف را نگاه کن!...دیدم
مرد میوه فروش گاریچی ,داد میزد که سیب لبنانی
وقت کوچ پرنده را دیگر از دل من نگو که یادت نیست
تا قفس باز شد پرنده گریخت رفتم آنشب به سمت ویرانی
گفتم این تازه اول راه است فصل سرد سکوت می اید
از همین لحظه ای که یخ بستم در تو با گریه های پنهانی
میگذارند مردم این شهر ،صبح روز تولدم من را
جای تندیس کهنه ای تنها ، وسط حوض توی میدانی
سمت ان نیمکت کسی امد ،که شبیه تو بود چشمانش
نکند بعد از این قرون مدید ،آمدی بی خبر به مهمانی؟!!!
جاویدان رافی
با احترام به زنده یاد "حسین منزوی"
"اینک این من سر به سودای پریشانی نهاده
داغ نامت را نشان کرده به پیشانی نهاده
گریه ام را میخورم زیرا که میترسم زباران
مثل برجی خسته برجی رو به ویرانی نهاده"
<<>>
بغض گلوگیری نشست امشب ،تاخورده در عمق گلوی من
یک برج وحشت کرده از باران ،در اینه در روبروی من
دارم تماشا میکنم خود را،گم گشته در مردی مه الوده
گم گشته در فصلی که خواهد شد،پاییز زرد ارزوی من
پاییز فصل زرد غم انگیز ،حتما کسی امروز خواهد مرد
بر شانه های خسته باران ,بر دست های بی وضوی من
دیوار پشت شانه دیوار, نه!هیچ چشمی هم نخواهد دید
اعدام سرد این دقایق را در صبحگاه فتنه جوی من
روزی فرا خواهد رسید انشب،ایینه هم فرصت نخواهد داد
چون صاعقه اوار خواهد شد هفت اسمان ایینه روی من
باید کسی امشب به پا خیزد قدری جنون در کاسه ای ریزد
در کوچه های ساکت این شهر ،چون سایه ای در جستجوی من
یکبار دیگر گریه اش را خورد مثل گلی بر ماسه ها پژمرد
یک برج روکرده به ویرانی ،در اینه در روبروی من!
جاویدان رافی خرداد ۱۳۸۳
جهان گرفتار جنونی ادواری میشود
وقتی
به اوازی پرنده ای را
معتاد میکنند
به لبخندی شاعری را...
جاویدان رافی
#شاعر گلوی خاطره اش زخمی است...