نیروانایم و بودا کنمت...

غزل ایینه این روح مکدر شده است

نیروانایم و بودا کنمت...

غزل ایینه این روح مکدر شده است

عرصه ی سخن بسی تنگ است
و عرصه ی معنی بسی فراخ

از سخن، پیش تر آ
تا فراخی بینی
و عرصه بینی
هنوز ما را اهلیت گفت نیست
کاش اهلیت شنودن بودی...

"شمس تبریزی/مقالات

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

سالها ست حساب درد هایم از دستهایم ...


اتفاقهای خوب و روزهای شاد 

کوتاهتر از موی این روزهای توست 

که بازار طلا را کساد می خواهد


سال که تکرار می شود تو را با غمهایت بزرگتر می کند 

و اینه به تکه های کوچکتری 

 تبدیل می شود 

وقتی می شکنی ...

من به تمام اتفاقات زندگی در تمام روزهایی که گذشته فکر میکنم

بارها از بالای خودم افتاده ام 

 پایین تر از پس کوچه های شوش تا بالاتر از برج های یاسر را زیسته ام 

و در اعماق کوتاهشان قدم زده ام 

و هر سال فکر میکنم 

ای کاش رویای صلح آمیز  خانه های بی در و دیوار با سیزده از خوابهایمان بدر نمی شد 

 و من هر سال سبزه را به تکثیر موی سفیدت گره نمی زدم 

به غلغله اندوه در خانه های این در و دیوار های فاصله پرور

بگذار موی بلند به تو بیاید و بخت کوتاه به من 

بگذار موهایت را بلند ببافم 

و توی خیابان مانند مردی شاد قدم بزنم 

تا بلند بخوانم  

 _ کاشا تقویم  چرخش مداومی از بیست و هفت اسفند تا چهارده فروردین بود ....


#جاویدان_رافی 





#اوقات_خوش آن بود که با دوست به سر شد 

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود 



#بهشت آنجاست که آزاری نباشد 

کسی را با کسی کاری نباشد 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۷
ج. رافی
باور اینکه برنمی گردی بغض در سینه دماوند است
 دل من بیستون فرهاد است دل تو بی قرار الوند است
عطش بوی موی تو درمن شده جاری که کوچه پر شده از
 عطر گل ها.؟!..نه .. این هوا انگار بوی موی تو را پراکنده است
 تا تو رفتی بهار بی بر شد باغ از ابر ها مکدر شد 
حالت شهر گریه آور شد آسمان سوگوار یک خنده است
قاتل بی رقیب قلب منی که بدون تو دربدر شده ام
 رفتنت هم درست مثل خودت پر غرور و لجوج و یک دنده است
 روح من در حریق بوسه تو عامل یک جنون ادواری است
 لب من بوسه بو سه خواهد مرد ..مرگ محصول این فرایند است
روزگارم شبیه تر شده به قصه هم عشیره ام فرهاد
 کوه را تیشه تیشه من کندم ..لب شیرین به خسروان قند است
 شور فرهادوار من در شعر پادشاهی به غیر بخشیده
هر کسی که کنار او باشد تاج خسروش ارزومند است
می روم بی تو دق کنم در خود خسته از سالها بساز و بسوز
قاضی بین ما دو تا امروز عشق این آخرین پناهنده است
 جاده در امتداد رفتن خود برد با دیگری قرار مرا
انچه جا مانده از لبش همهء ..خاطرات شمال و دربند است
 """"""
بند انداخت ابروانش تا بند بند تنم فرو ریزد
جان ناقابلم عزیز دلم به سر موی دلبرم بند است.   

 زیر باران نشست وقتی که اسب می برد نوعروسی را
بغض کارون شکست وقتی که دید دریا به کام اروند است
 مثل گلدسته های خرمشهر مثل شهری که فتح خواهد شد
 اخرین خط شط همین غزل است این غزل اخرین پدافند است

 جاویدان رافی.


جهان گرفتار جنونی ادواری میشود  

                               وقتی  

                               به اوازی    پرنده ای را  

                                  معتاد میکنند  

                                  به لبخندی    شاعری را... 

                                     

                                                                                     جاویدان رافی





#شاعر گلوی خاطره اش زخمی است...

                                 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۳
ج. رافی