نیروانایم و بودا کنمت...

غزل ایینه این روح مکدر شده است

نیروانایم و بودا کنمت...

غزل ایینه این روح مکدر شده است

عرصه ی سخن بسی تنگ است
و عرصه ی معنی بسی فراخ

از سخن، پیش تر آ
تا فراخی بینی
و عرصه بینی
هنوز ما را اهلیت گفت نیست
کاش اهلیت شنودن بودی...

"شمس تبریزی/مقالات

طبقه بندی موضوعی

 

رد می شوید و شانه تان میخورد به من

گویی لطافت دو جهان میخورد به من

 

تیری که از کمان خدا پر گرفته است

در نقطه دقیق نشان میخورد به من.

 

داریم هر دو روی زمین راه میرویم

که ناگهان قطار زمان میخورد به من

 

من زیر چرخهای زمان دست و پا زنان

سیبی معلقم که دهان میخورد به من

 

خانم سلام سایه :منم، افتاب :تو

اینجا عجیب باد خزان میخورد به من

 

این  اتفاق کار خدا بود وبس بگو

اصلا که اینهمه هیجان میخورد به من؟

           

تو اخم میکنی و جهان تیره می شود

زکی!تمام تیر و کمان میخورد به من

 

قلب شکسته از هیجان خسته می شود

حالا قیافه نگران میخورد به من!

 

از بخت بد به بخت مساعد چه میرسد

 این میگریزد از من و ان می خورد به من!

 

 

_آقا شما که از نظر من پیاده اید

من آهوانه پیل دمان میخورد به من ؟

 

بیش از کمی مطابق معمول ساده اید

اصلا شما شمایلتان میخورد به من؟!

 

                  ###

 

جنگل نبود توی خیابان عجیب نیست ؟

تنها پلنگ گربه نشان میخورد به من!!؟

 

 

 جاویدان رافی

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۶
ج. رافی

 

بین شب و موهای  رهای تو تضاد است

از بس که رها در بغل سرکش باد است

 

از بس که خدا قدر گرفتاری این دل

آزادی بسیار به موهای تو داده است

 

هرکس نظری روی تو را دیده به لبخند

معتاد خرابی است که در بند مواد است

 

این است که دلواپس موهای سیاهت

یا شهر خرابت شده بسیار زیاد است

 

چشم تو همان بتکده قوم ثمود است

موهات پریشانی پیشانی عاد است

 

دیگر پدر عشق درآمد پدرت خوب!

مانند لبت مادر این دهر نزاده است

 

با شیخ نگو ..بوسه حرام است و حلال است؟

فتواش رسیدن به تو در روز معاد است!

 

ای مرجع تقلید غزلهای لب من

 شاعر شدن از بوسه تو عین جهاد است

 

ای کاش مرا در بغلت خواب ببیند

آن کس که تو را در بغل باد نهاده است!



جاویدان رافی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۶
ج. رافی


و دفتر تلفن ؛اسم دختری که نبود

کنار دست دلم دست دیگری که نبود

  

و شب در آینه دنیا چقدر تاریک است

دو چشم بسته به یاد همان پری که نبود

 

هزار تا در بسته یکی یکی وا شد

و در زدم به دری که ...همان دری که نبود

 

پری پرید و پرش توی آسمان گم شد

به جا گذاشت جنون مصوری که نبود

 

سکوت حوصله میسوخت مرگ میخندید

به روزهای سیاه پر از پری که نبود

 

به راه افتادم آسمان ابری و بغض

و توی دستم گلهای پرپری که نبود

 

تو گفته بودی از مرگ تا تو راهی نیست

و حرفهای تو صد حیف سرسری که نبود

 

دوتا پرنده دو تا بال تا پریدن تا ..

پری نبود و تو جمع مکسری که نبود

 

و مرد رفت و خودش را به دار شب آویخت

ودست زد به ضریح مطهری که نبود

 

 

جاویدان رافی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۷
ج. رافی

شهر... در موی بلند ماه زندانی شده

ماه رمضان است و برکت های طولانی شده


"شب" که با یادت خوشم کوتاه تر از موی من
مثل موهای تو "روز" تشنه طولانی شده

برکت از خواب زمین میجوشد و ورد سحر
شهر قرآنی پر از انفاس روحانی شده

حال من اینروز ها حال اسیر خسته ای است
گشنه از خواب کباب ناب سلطانی
 شده 

چون کویری تشنهء باران در این تیر لجوج!
تیر ماه من ندارد روز بارانی شده

ناز کم کن ..خون مخور در کاسه دلها عزیز
نازهایت عامل نقض مسلمانی شده

بس که می در کاسه خون دل من خورده ای 
چشمهایت مثل احسان علیخانی شده!

روزه هایم با غم پنهانی ات وا میشود
ای مسلمان اسیر نامسلمانی شده!!

در خمار "ربنا" ...افطار ها بی شوق شد
روح من محروم از افطار° درمانی شده

ساز آن آوازه خوان پیر دیر ما بخیر
آن مسیحا دم ..غزل پرداز ربانی شده

چند روزی روزه را با بغض خود وا میکنم
کشتی ام... وامانده در دریای طوفانی شده

تا بیایی شعر و شاعر از نفس افتاده اند 
عشق با امروز و فردای تو قربانی ...


                       ""جاویدان رافی""
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۰
ج. رافی
این غزل تقدیم می شود به ۱۷۵ پرستوی بسته بال



با بالهای بسته پرستو که پر کشید
تا آسمان خدا خط شق القمر کشید

در تو هزار شط خطر خورده خواب کرد 
با من هزار پای گریز از خطر کشید 

سی سال... سرد،خسته و تنها رها شدی 
تا کاسه های صبر خدا نیز سر کشید

این سالها چقدر برای تو مادرت 
چشمی به راه آمدنت پشت در کشید

شب را به پلک خیس سحر گاه چاره کرد 
خون خورد و آه از دل خونین جگر کشید

تلفیق عشق و حسرت و اندوه ودرد بود 
آهی که از عمیق دل خود پدر کشید

_"این سالها که خانه نبودی عزیز من 
دنیا برای عشق تو نقشی دگر کشید

آن شاخه بلند که ما را فسانه بود 
خود را به دیده بانی امر تبر کشید

بس ریشه های تازه در این باغ خشک شد 
چندین گیاه هرزه در این باغ بر کشید_

پروردگار در دل شاعر قرار را 
هم وامدار چشم ترت در سفر کشید 

در معرض هجوم چوباران گلوله ها
نقش تو را برای همیشه سپر کشید

..باران گرفت.. پنجره ها را نگاه کرد 
دیوار را کنار زد و نقش در کشید

کانال های خسته هور العظیم را 
لیلانه در جزایر مجنون.. گذر کشید

از شانه های بی سر نخل جنوب گفت
 بر شانه های خسته چزابه سر کشید

بایاد آبهای شمال از جنوب خواند
در چشم آبهای جنوب از خزر کشید

این شعر نامه ای ست که خود را نوشته است
رنج رسیدنش به تو را نامه بر کشید

خوش آمدی کبوتر پر بسته حرم
با تو تمام هستی این خانه... پر کشید


"جاویدان رافی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۹
ج. رافی

ای نیش لبت نوش ترین لب زدگیها 

"استاد°تمام" همه عقرب زدگیها


بیدارترین مردم شهرم چو بیایی

جغدی که پرم از هوس شب زدگیها 


هر گوشه ای از هرم تنت دایره ای که

 نیم آمده در بحر محدب زدگیها


لب در لب و رخ در رخ و و از حاصل این ضرب 

منها شده از ما غم مضرب زدگیها


پرهیز کن از این همه پرهیز و بیامیز 

با من که پرم از همه مکتب زدگیها


آغوش تو آرام ترین جای جهان است

لبریزم و میریزم از این تب زدگیها...

.

جاویدان رافی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۹
ج. رافی

رفتنت چشم مرا حتی اگر تر کرده باشد 

حال من را بیشتر از پیش بدتر کرده باشد

 

دل، همین وحشی دست اموز چشمت در جهنم 

با غمت اینروزها را بی چرا سرکرده باشد

 

یا همین شاخه گل خشکیده در کابوس گلدان 

رفتنت را بی چرا در بی چرا تر کرده باشد 

 

خنده بر لب کرده ام جراحی و میخندم  اری    

تا غمم را خنده هایم خانه پرور کرده با شد 

 

در درونم اتشی میسوزد اما ریشخندم 

بر جهانی که جهنم را مقرر کرده باشد

 

کلبه ای هستم پر از حس بد متروکه بودن 

که وجودش را تب جنگل مسخر باشد 

 

شاخه ای از یک درخت رو به نابودی که اشکش 

ساقه خشکیده ا ش را در خزان تر کرده باشد 

 

سخت دلتنگم شبیه مادر پیری که غم را 

در غم نادیدن فرزند باور کرده باشد

 

دیدن این روسری بی عطر مویت می غمد تا

درد را در سینه شاعر مکرر کرده باشد

 

کاش برگردی شبی با شور شعر امیزت ای گل 

تا خیابان کوچه را 

غرق صنوبر کرده باشد...                                                                  

                                                                        جاویدان رافی

           

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۵
ج. رافی


کوچه بگذار تماشا کنمت بعد برو 

خوب در خاطره برپا کنمت بعد برو 

 

زاده شهر جنون شمس اساطیری من 

صبر کن حل معما کنمت بعد برو 

 

میروی دلهره میریزد از این ثانیه ها 

نیروانایم و بودا کنمت بعد برو 

 

صبر کن تا که در اعماق کویری خودم 

مثل یک غنچه شکوفا کنمت بعد برو 

 

تا بیایی همه ثانیه ها بیکارند 

خوب بگذار تماشا کنمت بعد برو 

 

جاویدان رافی ۱۳۸۱    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹
ج. رافی


یخ زدم مثل آدمی برفی در عبور از شبی زمستانی

این منم مرد ساده ای با این دستهای سیاه سیمانی

 

روبرو داد میکشد طوفان  پشت سر بادها که میگریند 

به درک! از دلم چه میگویی  این دل ناگزیر طوفانی

 

جمع کردم برای خود یک مشت ابرهای بهاری از چشمت 

خیس خیسم ولی عجب حالی است  زندگی در هوای بارانی 

 

دوستان عزیز من حالا دو کبوتر دو دانه گنجشکند

گریه ام را کسی نمیبیند وقت فواره و غزلخوانی

 

گفتم از سیب میشود اغاز ,  پرسه در باغ ارزوهایم 

یک سبد سیب سرخ اوردی گفتی این هم دو سیب حیرانی!

 

طفره رفتی و بی صدا گفتی:آنطرف را نگاه کن!...دیدم

مرد میوه فروش گاریچی ,داد میزد که سیب لبنانی

 

وقت کوچ پرنده را دیگر از دل من نگو که یادت نیست

تا قفس باز شد پرنده گریخت رفتم آنشب به سمت ویرانی 

 

گفتم این تازه اول راه است فصل سرد سکوت می اید 

از همین لحظه ای که یخ بستم در تو با گریه های پنهانی

 

میگذارند مردم این شهر ،صبح روز تولدم من را

جای تندیس کهنه ای تنها ، وسط حوض توی میدانی

 

سمت ان نیمکت کسی امد ،که شبیه تو بود چشمانش 

نکند بعد از این قرون مدید ،آمدی بی خبر به مهمانی؟!!!

 

                                                                                                جاویدان رافی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۹
ج. رافی


با احترام به زنده یاد "حسین منزوی"

 

 

"اینک این من سر به سودای پریشانی نهاده  

داغ نامت را نشان کرده به پیشانی نهاده  

گریه ام را میخورم زیرا که میترسم زباران  

مثل برجی خسته برجی رو به ویرانی نهاده" 

 

 

 

 <<>>  

بغض گلوگیری نشست امشب ،تاخورده در عمق گلوی من 

 یک برج وحشت کرده از باران ،در اینه در روبروی من  

 

دارم تماشا میکنم خود را،گم گشته در مردی مه الوده  

گم گشته در فصلی که خواهد شد،پاییز زرد ارزوی من  

 

پاییز فصل زرد غم انگیز ،حتما کسی امروز خواهد مرد 

 بر شانه های خسته باران ,بر دست های بی وضوی من  

 

دیوار پشت شانه دیوار, نه!هیچ چشمی هم نخواهد دید 

 اعدام سرد این دقایق را در صبحگاه فتنه جوی من 

 

 روزی فرا خواهد رسید انشب،ایینه هم فرصت نخواهد داد  

چون صاعقه اوار خواهد شد هفت اسمان ایینه روی من  

 

باید کسی امشب به پا خیزد قدری جنون در کاسه ای ریزد  

در کوچه های ساکت این شهر ،چون سایه ای در جستجوی من  

 

یکبار دیگر گریه اش را خورد مثل گلی بر ماسه ها پژمرد  

یک برج روکرده به ویرانی ،در اینه در روبروی من!  

                                                                                     جاویدان رافی خرداد ۱۳۸۳


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۵
ج. رافی